کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره

کیمیا، دختری از ورای آسمانها

جشنواره انار....

چهارشنبه رفتیم اداره بابا که همکارای بابا دوست داشتن تو رو ببینن بعدش هم همراه جسین اقا از اونجا رفتیم خونشون پیش محیا ....... اینجا اماده شدیم واسه اداره (پوشیده و خانم) بعد هم همه با هم رفتبم جشنواره انار،دست حاله فاطمه درد نکنه ....بسی خوش گذشت.....البته شما خواب بودی ;) شب هم که شام فاطمه جون کلی زحمت کشیده بود و شما  و محیا خانم هم ...... محیا :آخ جون مهمون اومده واسم دیگه تنها نیستم کیمیا:بذار یه بررسی کنم ببینم چه خبره اول.....  خوبه دوست شیم... محیا:  نظرت چیه با هم شلوغ کنیم کیمیا.... . کیمیا : خوبه بریم..... 1 2 3 شروع یکی تو یکی من.... او آ ایی ااااااااا ه ه ه...
30 مهر 1390

عشق پدرانه.....

من و بابا هر دو عاشقتیم ....... اینو میتونی به راحتی از این عکس درک کنی که بابا چه طور از اعماق وجود بغلت کرده.... هر دوتون رو دوست دارم..... ...
26 مهر 1390

هدیه خدا و خداحافظی این هدیه کوچولو از خدا.....

با تمام وجود دوست دارم مامانی.....واست بهترین ها رو تو این دنیا و دنیاهای اتی از خدا میخوام ،امیدوارم بتونم تو رسیدن به بهترین مسیر زندگیت خوب یاریت کنم دخترم.... او آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسيد:(( مي گويند فردا شما مرا به زمين ميفرستيد اما من به اين كوچكي و بدون هيچ كمكي چگونه ميتوانم براي زندگي به آنجا بروم؟)) خداوند پاسخ داد :(( ميان تعداد بسياري از فرشتگان من يكي را براي تو در نظر گرفتم او از تو نگهداري خواهد كرد.)) اما كودك هنوز مطمئن نبود كه ميخواهد برود يا نه:(( اما اينجا در بهشت من هيچ كاري جز خنديدن و آواز خواندن ندارم و اينها براي من كافي هستند.)) خداوند لبخند زد:(( فرشته تو برايت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند...
17 مهر 1390

دخملم سه ماهه شددددددددد......

بعد 2 3 هفته ما اومدیم خیلی کارام زیاد شده ،درسو و رسیدگی به تو دخملمو و......اخه دیگه اموزش پذیر شدی(یا به قول بابایی با شعور شدی  از خوابیدن و هیچ عکس العملی نداشتن خارج شدی)  و من بیشتر وقتم صرف تو میشه که باهات بازی کنم ،یادت بدم، و خلاصه بهت برسم که رشد کنی  واقعا نمیفهم کی صبح شب میشه ولی به افتخار سه ماهگی برگشتیممممممممم اینجا ..... از تو بگم: یه سر وصداهایی در میاری ،جدیدا جیغ زدن یاد گرفتی با چه تلاشی (به سرفه میفتی ههههه) بعد از هم صداهایی که در میاری هم تعجب میکنی هم خوشت میاد،با تلاشی مضاعف تکرار میکنی من و بابا رو تابلو میشناسی و لبخند میزنی،خیلی راحت میشه خندوندت.....کمک کنم دسستو بگیرم از حال...
17 مهر 1390

کیمیا خانم از اولین سفرش برگشت.....

دخملم بعد از یه سفر 12 روزه به شهر مامان بعد کلی تغییر برگشت (دخملم حسابی بزرگ شده یعنی جا افتاده چهره اش) ..... خیلی جالبه همه میگفتن بعد 2 ماهگی نینی ها تغییر میکنن ولی باور نمیکردم اینقدر محسوس باشه.... سفر بد نبود همه کلی دعوتمون کردن به افتخار خانم خانما.....خلاصه کل سفر به این ور و اون ور و دید و بازدید از خانمی گذشت.... رفتنی با هواپیما رفتتیم بدون بابا و برگشتنی با ماشین و بابا تو یه سفر 13 ساعته تو جاده برگشتیم.... اینم چند تا عکس..... این عکس برگشتمون تو ماشینه که بابایی واسه راحتیت یه جای دنج تو ماشین واست درست کرد که تخت بخوابی و تو هم استقبال کردی و بیشتر راه رو خواب بودی.... اینم 2 ماه و نیمگی خانم خان...
3 مهر 1390
1